سلام مریمحالا که برایت مینویسم ساعت خیلی وقت است که از نیمه شب گذشته است و من روی گوشهای از یک تخت چوبی، در گوشهای از کمپ اقامت یک نیروگاه، در یک کشور دیگر که حتی گوشهی این دنیای وسیع هم نیست نشسته ام و به تو فکر میکنم. صدای دوازده تا توربین گازی که دو تاش را خاموش کرده اند و دو تا توربین بخار و خیلی صداهای دیگر از درزهای کانکس قدیمی وارد میشوند، هجوم میآورند و نمیگذراند صدای خودم را بشنوم. من دیرزمانیست که صدای خودم را نشنیدهام. حتی آن وقت که گوشهی دنیا نبودم و آرامش چشمهای تیلهایت مامن شیطنتهای جوانیم بود هم صدای خودم را نمی شنیدم.اواخر پاییز است اگر اشتباه نکنم، گاهی صدای نم نم بارانی که به سقف کانکس میخورد را میشنوم، گاهی نه. آسمان دلش گرفته و بغض دارد ولی روی برمیگرداند که گریهاش نگیرد. مثل آن روز که روی نیمکت نارنجی رنگ نشسته بودی و آن طرف را نگاه کردی که گریهات نگیرد. و من صدای شکستن چیزی را شنیدم.مریمتو، صدای شکستن دمادم چیزی درون من هستی، تو آخرین پرتو نوری هستی که خودش را از میان قله ها و دره ها و خیلی چیزها به من میرساند. درست وقتی غروب شده است و خورشید میرود تا نیمهی دیگر جهان را روشن کند و من اینجا در گوشهای میان وهم سایهها و همسایهها روی برمیگردانم.راستی امروز کارگر بنگلادشی خشکشویی پرسید روزهای اول ترک وطن چگونه است؟و من روی برگرداندم، او نمیدانست که من سالهاست وطنم را ترک کردهام و مرزی که از آن عبور کردم در هیچ نقشهای مشخص نشده بود. مرزبان و سرباز و سیم خاردار نداشت. یک خیابان بود، جلوی درب یک دانشگاه. ترانه های کودکی...
ادامه مطلبما را در سایت ترانه های کودکی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : rzabtin بازدید : 51 تاريخ : دوشنبه 17 بهمن 1401 ساعت: 13:10